دردونه فاطمه خانومدردونه فاطمه خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
فریماه دردونه من وباباییفریماه دردونه من وبابایی، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات دردونه من وباباعلی

پخش صدای قلب نازگلم

جوجه کوچولوپرطلایی مامان دیروز یعنی 29/10/93رفتم دکتر  دکترگفت یک کیلو و200گرم وزن زیاد کردم جیگر مامان خداراشکر که بالاخره وزن گرفتی مامانی بخور تپل بشو دکترصدای قلب کوچولوت برام گذاشت کلی کیف کردم زدم زیرخنده که شما فرار کردی بعلهههههههههههههه دکترگفت شماالان مثل ماهی کوچولو هستی وفرار میکنی بعد یکربع گشتن پیدات کرد ومن دوباره صدای قلبت شنیدم اما دیگه نخندیم که فرار نکنی فدای بچه خجالتیم برم من خیلی خوشحالم که هستی وسالمی مامانی مواظب خودت باش  دکتربهم قرص مولتی ویتامین واهن دادگفت دیگه اسیدفولیک نخور ...
30 دی 1393

سفری 9ماهه

    تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کردم و فعلا برای مسکن، رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه !   اظهار وجود : هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد .     زندان : گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟ !!!!!!!!!   فرق اینجا با آنجا : داشتم با خودم فکر می کردم اگه قرا...
28 دی 1393

عسل مامان

سلام خانم یا اقا كوچولوي عزيزم   خداروشكر سه ماه اول تموم شد قربونت برم كه خوب چسبيدي به دل ماماني  خداروشكر الان حالم خيلي بهتره و احساس خيلي خوبي دارم                        دارم لحظه شماري ميكنم كه تكون هاتو احساس كنم واي چه لحظه شيريني    البته تا حالا چند بار تكون احساس كردم ولي باروم نشده اخه هنوز زوده    ...
15 دی 1393

سونوگرافی ان تی

سلام كوچولوي ماماني با اجازه ميخوام خبرهاي  اين مدت رو برات بنويسم  فندوق مامان اين مدت اصلا حالم خوب نبود  همه اش سردرد و حالت تهوع داشتم بابايي خيلي مواظبم بود ولي حالم بدتر ميشد عزيز دلم احساس ميكردم زير نافم كمي سفت شده و اين حس قشنگي رو بهم  ميداد !   داري تند تند تو دل مامان رشد ميكني و من دارم حس ميكنم خدايا شكرت  رفتيم دكتر دكي برام سونوان تی  نوشت  ورفتيم سونو وقتي رو تخت دراز كشيدم فقط دعا ميكردم حالت خوب باشه  انقدر قبلش اب میوه خورده بودم اخه گفته بودن فقط باید شیرین خورده باشی اولش دیده نشدی بعد نیم ساعت باز رفتیم داخل وایندفعه دست تکون دادی منم با ...
6 دی 1393

عزیزک من

سلام مامانی من امروز اومدم برات وبلاگ درست کردم که همه خاطرات برات بنویسم که اگه یادم رفت خودت بخونی  الان نمیدونم پسملی یا دخمل اما هرچه هستی عزیزک منی ونفس بابایی  قصه ازانجا شروع شد که: من وبابایی 4مهرماه عروسی کردیم وهمون روز عازم مشهد شدیم ماه عسلمون دیگه راستی اینم بگم عمو وزن عموجونم چهل روز قبل ازما عروسیشون بود توی ماه عسل بابا همش حرف از تو میزد منم میگفتم زوده 10مهر رفتیم گرگان خونه مادرجون واقاجون بهشون سربزنیم اونجا من پ بودم فته بعدش عروسی نوه اقاجون بود اونجا متوجه شدیم زن عمو حاملهههههههههههههههه بعله عمه هم میگفت تو نی نی نداری باید بجنبی وهمش شوخی وخنده 6آبان من وباباعلی یه بی ...
1 دی 1393
1